نتایج جستجو برای عبارت :

راستش زور من خسته به طوفان نرسید.

گاهی سرنوشت 
مثل طوفان شنی است که مدام
تغییر جهت می‌دهد!
 تو جهتت را تغییر می‌دهی
 اما طوفان دنبالت‌می‌کند 
تو بازمی‌گردی
اما طوفان با تو میزان می‌شود 
و این بازی مدام تکرار می‌شود! 
طوفان که فرونشست
 یادت  نمی‌آید چی به سرت آمد و چگونه زنده مانده‌ای
اما یک چیز مشخص است، 
از طوفان کـه خارج شدی 
دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهاده بودی...!
مهم نیست تا کجا فرار کنیفاصله هیچ چیز را حل نمی‌کند.وقتی طوفان تمام شد، یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی، که طوفان واقعاً تمام شده باشد.اما یک چیز مسلم است. وقتی از طوفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی، که قدم به درون طوفان گذاشت …هاروکی موراکامی
 
تا حرف میزنی، میگن ناشکری نکن خدا قهرش میگیره
تا حرف نمیزنی، میگن چه مرگته چرا هیچی نمیگی
خسته شدم دیگه
ازین وضعیت نکبتی خسته شدم
از فشار و استرس و نگرانی خسته شدم
از غر شنیدن و بازخواست شدن خسته شدم دیگه
از فضولیای آشنا و غریب خسته شدم دیگه
از زندگی کردن اینجوری خسته شدم
از زور زدن واسه ایجاد تغییر و بجاش درجا زدن، خسته شدم
از تنهایی و بی کسی خسته شدم
از انگ چسبوندن این و اون خسته شدم
از فهمیده نشدن و درک نشدن خسته شدم
از گوشیم، از لپ تاپم، از
کلمۀ «طوفان» در بسیاری از زبانها، تقریبا به یه شکل بیان می‌شه و این قضیه خیلی عجیبه؛ حدس من اینه که شاید دلیلش یه ریشۀ تاریخی مثل طوفان نوح باشه....
 
عربی: طوفان
انگلیسی: typhoon
یونانی: τυφώνας (با تلفظ tyfónas)
اسپانیایی: tifón
پرتغالی : tufão
فرانسوی: typhon
ایتالیایی: tifone
آلمانی : Taifun
هلندی : tyfoon
چینی: 台风  (با تلفظ Táifēng)
روسی ، اوکراینی، بلغاری:  тайфун (با تلفظtayfun)
ژاپنی : 台風 (با تلفظ Taifū)
کره‌ای: 태풍 (با تلفظ taepung)
هندی: तूफान (با تلفظ toophaan)
عبری: טייפון
هی یه کلمه آناتومی میخونم، هی وسواس دارم تله رو چک کنم ببینم جواب پیام سین شده ام رو داده یا نه هنوز! یه طرف ذهنم بهم میگه دختره ی احمق! حقته! خودتو کوچیک کردی رفتی دوباره ساختی همه چیو غافل از این که ریشه خرابه! بکش بکش! 
یه طرف مغزم، میگه نه اینجوری نگو. شاید همون لحظه که خواسته جواب بده نتش پریده، بعدا هم شاید یادش بره اصلا. سخت نگیر زود قضاوت نکن... 
تو پیام آخرم عکس عصر بیمارستان رو فرستادم که جات چه قدر خالیه کنارم بخندی قهوه بخوریم. حدس میزن
وقتی همه جا ساکت می‌شود،مثلا نصفه شب ها،صدایی از دوردست خبر یک اتفاق نامعلوم را می‌دهد.
اتفاقی که مثل یک طوفان می‌آید و همه چیز را نابود می‌کند و می‌رود بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند.
یک طوفان که بند بند وجودم را از هم جدا می‌کند و چیزی باقی نمی‌گذارد جز چند تکه استخوان.استخوان هایی که با یک اشاره دست پودر می‌شوند.
شب ها خوابش را می‌بینم.خوابی پر از هیچ!قدم می‌زنم در جایی که هیچ چیز نیست حتی زمین و آسمان.از خواب می‌پرم.پا می‌گذارم بر
گاهی وقتها جز اینکه دستهاتو ببری بالا و بگی تسلیم انگار راه دیگه ای نیست
غمگینم. کشتی ام شکسته به خاطر وجود طوفان و صخره و البته عدم مدیریت بنده شکست و به مقصد (مقصدی که من میخواستم) نرسید این چندمین بار است که اینچنین کشتی ام می شکند و به مقصد نمی رسد.
در این وانفسا بدترین و غیر قابل باور ترین خبر را هم برایت می آورند، خبر رفتن تنها عمویت که همان او دیدنش دلت را وا می کرد. بودنش دلگرمی ات بود. وقتی که نتوانستی باز هم بخاطر طوفان لعنتی و کنکور و د
توضیحی در مورد کتاب و مطالب آن: نسل جوان به دلیل سن و موقعیت خود در جامعه دارای اهمیت زیادی می باشند، به همین دلیل است باید به آنها توجه ویژه ای نمود. در صورتی که این قشر از جامعه به حال خود رها شوند دچار آسیب هایی خواهند شد که خانواده و جامعه هر […]
نوشته دانلود کتاب جوانان در طوفان غرائز اولین بار در گناه شناسی. پدیدار شد.
از خودم ،خسته ام ...
از تپش های قلبم، خسته ام...
از اشک های داغی که  روی گونه هایم سرازیر می شوند خسته ام...
از زندگی کردن ، خسته ام ...
از سعی در اشک نریختن، خسته ام ...
از نفس کشیدن ...
از بعضی از آدمای زندگیم...
از خدا ...
از احساسات متفاوتم،  خسته ام ...
از دیدن بعضی از آدما، خسته ام...
از نگاه سنگین بعضی ها ،خسته ام...
ازلحن های نیش دار ...
از خندیدن ...
از اینکه عاشق چیزی باشم ...
از فکر کردن ...
از دیدن ...
از دلم ...
از ، از ، از 
همه چی، خسته ام .
قرار نبود اینجوری
دیشب خواب سیل دیدمخواب دیدم مادرم کنار فروشگاهی که ازش خرید میکنیم با وسایل زندگیمون نشسته و من سمت مخالفش اون طرف فلکه ام
هر چی تلاش میکردم بهش برسم شدت بارون بیشتر میشد
اون در آرامش بود اما من آشوب بودم
از خواب پریدم و دیگه نخوابیدم که نفهمم چی میشه
حالا کمتر از 24 ساعت از خوابم گذشته و یه طوفان به بزرگیِ بزرگترین طوفان جهان توی زندگیم جریان داره
راستش را بخواهی اوائل ک این وبلاگ را ساختم قرار روزانه ای با خود داشتم ک هر صبح یا شب چند پست خوب با شما به اشتراک بگذارم
اویلش همه چیز خوب بود اوضاع روتین وار میگذشت و من مسروراز شکستن تابو و کمک به هم زبانانی ک این مطالب را میخواندند اما کسی نمیداند ک بازی روزگار چگونه خواهد بود کم کم گذشت و بار و فشار زندگی بیشتر مرا درگیر کرد
روزگارانی بر منو شما گذشت ک گفتنش جز زخمی بر زخم و دردی بر درد نمی افزود
سختی هایی از جنس مرگ درد و زلزله،از جنس از دس
تو این دانشگاه یه آدم پیدا نمیشه جواب منو بده؟
حداقل تف بندازه رو زمین بگه دلم خواااست؟
همه درا قفل ...
همه چراغا خاموش ...
ساعت ۴ بعد از ظهر وقت مردنشونه!
چه وضعشه..
۱۰ میری نیستن...
۸ میری نیستن...
۱۲ میری ...نیستن!
۴ میری نیستن!
....
اظهار نامه ام جاموند خونه...کیف پولم جاموند...نتونستم برگردم...کلیدمم جا مونده بود دیگه بدتررررر...
یه منفی گرفتم...به خاطر تحویل ندادن اظهار نامه ای که ۳ هفته اس نوشتمش به استاد زبون نفهمی که فقط دوست داره التماس کردن دانشجو
بس‌که رازِ فاش را در پرده خواندم خسته‌ام
از نگفتن‌ها و گفتن‌های توآم خسته‌ام
از عتابت بیمناکم، از شرابت بی‌نیاز 
زهر اگر داری بیار، از شادی و غم خسته‌ام 
 نیست سیلابی که از تخریب، سیرابم کند 
از نوازش‌های این باران نم‌نم خسته‌ام  
ملحدان طعنم کنند و صوفیان سنگم زنند
از تو و خیّام و ابراهیم‌ِ اَدهم خسته‌ام
 
بین آدم‌ها غریبم، آه! غربالت کجاست؟
از سکونِ نحس این دنیای در هم خسته‌ام
دیگران گفتند: "آزادی" ، من افتادم به بند 
بازجو پرسید:
همه چیز را در نه و نیم دقیقه خلاصه کرده است. بدون هیچ حرف اضافه‌ای. آرامش قبل از طوفان. بیچارگی. حزن. آن بی‌پناهیِ مختوم به طوفان. طوفان. "زمانی که اهنگ خواندن کافی نبود، فریاد کشیدن... برای شنیدنت بود" و این منِ از طوفان‌درآمده‌ی پا از زمین کنده‌ی گمشده لابلای موج‌های خروشانت. دریایی پر از نخواستن‌ها و نتوانستن‌ها و نشدن‌ها و نبودن‌ها و نیفتادن‌ها و نرسیدن‌ها. لانه کرده در فریادهایی سهمگین.....قله. جایی که دیگر هیچ کس به آنجا نخواهد رسید.
40 روز پیش خبر مرگ دختر عموی سی و چند ساله‌ام را شنیدم. مرگی ناگهانی و بی‌خبر. همانقدر ناگوار و شوکه کننده مثل وقتی که در بچگی امتحانی را خوب می‌دادم و وقتی با نمره‌ی افتضاحش روبرو می‌شدم نمی‌دانستم چه کار کنم.امروز 40 روز از آن بُهت گذشت. بُهتی که آرام آرام یخش شکسته شد. یخی که برعکس همیشه، سرد نبود، داغ بود.زندگی این روزهایم جوری بود که پدر و مادرم را نمی‌دیدم. هرروز و هرساعت کنار زنعمو و عمویم بودند. روزهایی که سرکار بودم با مادرم چت می‌کر
عصر‌هایی را که صبح‌اش امتحان داشته‌ام ، عجیب دوست دارم . از دانشگاه که می‌رسم خانه، مثل پسربچه‌های دبستانیِ از فوتبال برگشته ، کیف و وسایل‌ام را پرت می‌کنم یک طرف اتاق ، گوشی‌ام را می‌گذارم حالت هواپیما ، پرده‌ها را می‌کشم ، روی تخت دراز می‌کشم و فقط چند دقیقه‌ای به سقف خیره می‌شوم . همین .‌چشم‌هایم را می‌بندم و به سکوت اطرافم گوش می‌دهم . عصرهایی که صبحش را امتحان داشته‌ام ، عجیب دوست دارم ؛ برای چندمین بار بهم ثابت می‌کنند که سر
دیگه از این طرز زندگی کردن خسته شدم
از زندگی پر از گناه خسته شدم
از نماز نخواندن ، از بیهوده بودن خسته شدم
از تنبلی ،بی حوصلگی
خواب ، گناه ، گناه خسته شدم
از موبایل ،تی وی ، تلگرام ،واتساپ ، بازی خسته شدم
چکار کنم که بتونم درست زندگی کنم؟
 
دنیا جای قشنگی نیستمهربونی نیست 
زیبایی نیست 
دارم یه حصار میکشم دور خودم 
بچمو بغل کردمو دارم اروم اروم حصارمو میکشم 
خسته ام از آدما 
امشب همه‌ی پیام رسان هامو حذف کردم 
به جز یکی، اونم بخاطر پیگیری علاقه و ایده هام 
فکر میکنم هرچقدر کمتر با آدمها درارتباط باشم کمتر حال بد رو تجربه میکنم
دنیا جای قشنگی نیست 
یه چیزی اما هست که فکر کردن بهش حس خوبی داره 
اینکه درو باز میکنیم و میبینیم مستاجر مهربونمون برامون غذا گذاشته پشت در 
مهربونیش ح
دیروز اینجا طوفان شدید و گردو خاک شد و بعد هم یکم بارون اومد. تو کانال هواشناسی خوندم که ییلاقات طوفان شدیدتر داشتن.من همین جمعه چند تا درخت تازه کاشته بودم فکر کنم با این طوفان مثل دفعه پیش همشون از ریشه در اومدن:|تو سطح شهر هم خیلی از درختای خیلی بزرگ شکسته بودن.حیف:(
 
دیروز اول شیفتم یهو لینک قطع شد.کابل اینا رو چک کردم مشکلی نداشت.همسر هم هنوز نیومده بود که بره کابل های تلفن بیرون ساختمون رو چک کنه. با نت گوشی هم نمی تونیم برای دورکاری وصل ب
میدونی گاهی انگار هیچی نمیدونی گاهی خسته تر از اونی هستی که چیزی بدونی
و گاهی اونقدر نسبت به همه بی حس میشی که بازم نمیدونی داری چیکار میکنی!
خب خودمم خیلی نمیفهمم دارم چی میگم
خسته ام     نه! نیستم خسته نیستم فقط هنگم
راستش زیادی درگیرش شدم وحشتناک بهش اعتیاد پیاده کردم
اینکه 7 صبح تا 8 شب مدرسه ام و 13 ساعت نمیتونم صداشو بشنوم روانی میشم 
به قول مامامنم سال اخری داری گند میزینی
ولی به نظرم وابستگی خیلی هم بد نیست الان که نسبت به همه چی بی حسم ی
درد دل ما به درد هیچ کس نمیخوره واسه این میام اینجا...
راستش اهل درد دل کردن هم نیستم  شاید به همین خاطره ک به کسی چیزی نمیگم جز روزمرگی ها هوا خوب شده ها اخ اخ دیدی چقدر وسایل گرون شده .گوشت رو دیدی قیمتش چقد زیاد شد .اخی  چقدر زمونه ی بدی شده .خسته شدم از شب وروز های تکراری از زندگی بی هدف ازبی برنامگی از بی ایمانی جدی از این اخری بیشتر خسته شدم من مسلمانم اما ایمانم ...ایمان ندارم جدی میگم ازخودم بیزارم که چی بشه دارم زندگی میکنم و بی برنامه جلو
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «دشمنان نمیتوانند به ما سیلی بزنند، ما به آنها سیلی خواهیم زد. و این به‌خاطر عزم و اراده‌ی ثابت و قدرت تربیت جوانهایی است که در این طوفان عجیب فساد، قرص و محکم در صراط مستقیم ایستاده‌اند.» ۱۳۹۶/۰۳/۲۸نوجوان خامنه‌ای براساس این بخش از بیانات رهبر انقلاب، لوح «ایستاده در طوفان» را منتشر می‌کند.
             
به یادم هست، روزی مصرانه، به تو گفتم:" ما هرگز خسته نخواهیم شد... هرگز!"
اما مدتی‌ست پی فرصتی میگردم شیرینم، تا به تو بگویم: ما نیز، خسته میشویم...
و خسته شدن، حق ماست؛ اینکه خسته میشویم و از نفس می‌افتیم و در زانو‌هایمان دردی حس میکنیم؛ مسئله‌ای نیست!
مسئله این است که بتوانیم زیر درختی، کنار جوی آبی، روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم و خستگی از روح و تن بتکانیم...
خسته نشدن، خلاف طبیعت است! همچنان که خسته ماندن...
دیگر نمیگویم ما تا زنده‌ایم خست
رپآهنگ « طوفان » از اینجانب « پاسبان پارسی » تحت لیبل « خانواده پارسی » از پلتفرم خصوصی کالیفرنیا theCalifornia.IR منتشر شد .
 
بنظرم و خیلی از اطرافیانم این آهنگ که سبک متفاوتی داره خیلی خفن در اومده ... گوش دادنش خالی از لطف نیس.
سر هم کل اهنگش ۱:۴۳ هست ؛ ۱:۲۵ زمان مفید این آهنگه ... ۱:۳۰ بیشتر وقتتونو نمیگیره
نظراتتونو برام بفرستید.
دو ماه مانده به کنکور دکتری و من همچنان بی‌خیالی طی می‌کنم و درعین حال توقع دارم آی‌پی‌ام قبول شوم. راستش حال و حوصله ندارم احساس می‌کنم با اینقدر خواندن کاری از پیش نمی‌برم پس چرا وقت بگذارم. اما واقعیت این است که حاوی بهتر از هیچی. 
در مورد روابط کمی دارم به رابطه روی می‌آورم. کمی از عزلت دربیایند.
راستش قصد دارم از ایران برویم. باید ابتدا زبانم را تقویت کنم که بدرد کنکور دکتری هم می‌خورد و بعد بدنبال رفتن باشم.
چاقی کلافه ام کرده باید ف
و اینم پست شماره 200
و من هستم همونی که بودم 
هیچ تغییری در خودم ندیدم 
حالم از خودم بهم میخوره 
ریدم تو دهن خودم
شاشیدم به افکار خودم
و هیچ تر از هیچ 
هیچی ندارم 
هیچی نیستم 
هیچ دستاوردی ندارم
هیچ چیز جالبی
هر روز  مثل همون روز تو سال قبل
خسته از پست های پارسال امسال 
خسته از اهنگ
خسته از چایی
 خسته از تصمیم های به نتیجه نرسیده 
تصمیم هایی که هنوز شروع نکردمشون وهنوز یا تو کاغذن یا تو مغزم یا اینجا یا note گوشی
و خسته از تاریخ های رندی که برایشا
غمگینم... شبیه کسی که تنها مانده میان نارفیقان...
قصد رفتن دارم اما...خستگی امانم را بریده...
خسته ام... شبیه کوله بری که بعد از دوهفته هنوز به مقصد نرسیده... 
اما نه... روحم خسته است...
خسته از نامردی ها... از دوست داشته نشدن ها...
خسته از حامی بودن های بی حامی...
خسته از این روزگار...
برخلاف طبیعت، سردم از این روزها...
دلسردم از همه...
ناامیدی هم انگار مسری شده این روزها...
امروز زندگی نور داره. نور ملایم عصر بهاری. که بارون زده و داره از لای برگای سبز زنده میخوره رو موهام.
نامجو میگه 
«هوا برای زندگی کافی نیست؛ و نور نیز لازم.»
سوگند هم میخونه:
« در میان طوفان هم پیمان با قایق ران هاگذشته از جان باید بگذشت از طوفان هابه نیمه شب ها دارم با یارم پیمان ها
که برفروزم آتش ها در کوهستان ها» 
+ دوستش دارم. 
خسته؛ ولی خوشحال، مثل وقتی که تو بچگی از پارک برمیگشتیم خونه.خسته؛ ولی پر از ذوق، مثل وقتی که چمدون‌هات رو بستی و فردا ۵ صبح بلیط داری. خسته؛ ولی آروم، مثل نفس‌نفس زدن‌های بعد از پایان مسابقه.خسته؛ ولی راضی، مثل تیک زدن اخرین مورد از لیست‌کارهای روزانه در ساعت صفر.خسته؛ ولی امیدوار، مثل نگاهت به آینه بعد از یه روز شلوغ.خسته؛ ولی خوشحال و پر از ذوق و آروم و راضی و امیدوار، مثل لحظه‌ی پایانِ سالِ سومِ پزشکی. به همین سادگی، به همین سرعت، به ه
خسته از حالِ این روزهای شهر
خسته از مقاومت
خسته از صبوری
خسته از بغض های بی امان 
خسته از دوری و فراق
کاش همین نزدیکی ها سراغی بگیری از ما
هوایِ ماندن درمیانِ یک مشت جامانده 
خیلی خراب است
خراب تر از آنکه بشود شرحش داد...
کاش روزی در آغوشت جان دهم
ماندن بدونِ تو عینِ مردن است...
دلم یک دنیا خرابه ی شام است آقا...
با سربیا که ببینمت به چشم...
هوایِ جنون دارم
جنون.
دانلود رمان بارانی از جنس طوفان نودهشتیا
نــام رمان: بارانـی از جنس طوفان.نــام نویسنده: یاسمن علیپور.ژانــررمان: جنایی _ عاشقانه _ غمگین.
خلاصه:دختری به نام باران..بارانی از جنس طوفان…بارانی که بعد از دو سال، قصد طوفان را دارد…بارانی که با وجود زخم های روی تنش هنوز بر سـر پای خود ایستاده است و فقط یک چیز را در ذهن و دلش تکرار می کند:“انتقام”.“انتقام”…“انتقام”…مقـــــدمه:در جنگل من هوا سرد است ،آهوها با کفتار ها می چرخند ؛ روباها قصـد ف
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
 
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
 
دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
 
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
 
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
 
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام.
 
محمد علی بهمنی
افترافکتس (نرم افزاری که باهاش ویدئو کار میکنم) دوباره هنگ کرد پس فکر کردم چه بهتره که یکم بنویسم!
خب شب گذشته یکی از محدود شبای ورزشکاری تو کل این تابستونم بود ، آره حدستون درسته زیاد ورزشکار نیستم D:
حوالی ساعت ده داداشم صدام زد که بیا چهار نفره پینگ پنگ بزنیم رفیقمم هست ( دوباره این میز لنتی رو تو حیاط پهن کرده بود :/ )
راستش زیاد مایل نبودم برم
بهش گفتم : چند دیقه دیگه میام ...
- باش پس ما یِ ستِ یازده تایی میزنیم تا بیای
جوابی ندادم
+ ده دیقه بعد
سلام.
خسته‌م. ۴-۵ ساعت بیشتر نیست که بیدار شدم ولی خسته‌م.
چند وقته که دلم می‌خواد یه چیز قشنگ بنویسم؛ یه چیزی که ارزش خوندن داشته باشه. ولی بلد نیستم. و راستش مطمئن نیستم یه متنی که ارزش خوندن داشته باشه چه ویژگی‌هایی داره.
یه وبلاگی هست که هر بار چیزی می‌نویسه احساس می‌کنم یه عالمه درکش می‌کنم. حس جالبیه واقعا. آدم‌ها دنبال هم‌دردن؟ دنبال کسی که درک‌شون کنه؟ نمی‌دونم. شاید باشن.
گوشیم شارژ نداره و شارژرم خیلی دوره و من واقعا نمی‌تونم ت
یکی از هزاران مشکلاتم با افسردگی این است که آدم نمی‌تواند بفهمد صرفا کرخت است یا واقعا خسته است و نیاز به خواب دارد! من عادت ندارم که روزها بخوابم. و اگر راستش را بخواهید این کار را بیهوده می‌پندارم. البته بماند که واقعا از حس و حال بعد از بیدار شدنش بیزارم. دو روز گذشته جمعا چیزی حدود 4 ساعت در روز خوابیدم و هنوزم نمی‌دانم از افسردگی‌ست یا واقعا خسته‌ام و بدنم نیاز به استراحت دارد.
این روزها به شدت بی‌انگیزه، بی‌برنامه و کرختم. گاهی خسته م
خسته ام از آرزوها؛ آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی؛ بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را؛ روز وشب تکرارکردن
خاطرات بایگانی ؛ زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین؛ پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین؛ آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته؛ چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته؛ خسته از چشم انتظاری
 
 
 
 
ادامه مطلب
دوران عجیبیست کسی فکر کسی نیست
حتی به خودش نیز بشر رحم ندارد
تا منفعتت رفت، توام رفته ای از دست
بر شاخه ی خشکیده تبر رحم ندارد
شاهی که به دست پسرش مرد نوشته...
حتی به پدر نیز پسر رحم ندارد
محتاج خودت باش که این تیغ جماعت
بر دست و سر و پا  و به پر رحم ندارد
طوفان زده دنیای مرا سخت شکسته
طوفان زده، بر زیر و زبر رحم ندارد
دستی که مرا کنده از این چاه... رها کرد
باور بکن ای عشق، بشر رحم ندارد
#حمید_رفائی
@hamidrefaeipoem
گاهی انقدر خسته میشی ...که حتی انرژی ای واسه خستگی در کردنم نداری ...
مث وقتایی که تا ساعت ۲ خونه رو بعد از یه مهمونی ۵۰ نفره جمع و جور کردی ...تموم مفصل هات داره از هم باز میشه ...سرت یه بالش میطلبه ...اما تا بالش به سرت نزدیک میشه هرچی پتو و متکا جر و واجر کنی هم ...تا خود اذون صبح بیداری...!
....
چه سرم به رگ هام ...
چه هندزفیری تو گوشم ...
....
بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کن...
خسته تر از آنم که بگویم به چه علت...
انگار باید بد شد
تنها بذاری ادمارو.رها به حال خودشون.
دورشی از همه.خستم از خوبی کردن و بد دیدن
خسته از رفتارای تکراری
خسته از بدی دیدنو خوبی کردن
خسته از بودن اجباری
خسته از ادمای اجباری
خسته از ترس بد شدن خوبا
خسته از همه چی
دلم تنهایی میخواد
یه جای دور از ادما
دور از دردای بچگانه 
دور از خواسته های کوچیک
جاییکه که کسی کوچیک فک نکنه
جاییکه هیچکی سرش تو کار بقیه نباشه
دور از ادمای بیکار و بی یار
اوناییکه که تموم دغدشون پیدا کردن یاره تا بعدش هم
توی این شهر داغون، توی یه منطقه متروک، یه ساختمون بی در و پیکر رو هم به ما ندادی!! خسته نشدی از این همه بند و زنجیری که به دست و پاهای ما بستی؟؟ من خسته شدم از این همه فشارت! از این همه نبودنات. از این همه صدات کردنا و جواب نشنیدنا.
خسته شدم اون همه دعا کردم، اون همه ازت خواستم... تو نیستی. نیستی.
چقدر بدم میاد این موقع تو خونه تنها بمونم. کوچیکه خوابیده. دلم حرف زدن میخواد. تو اینستاگرام ازش خواستم سوال کنم ببینم خودشه یا نه. بعد پشیمون شدم پاک کردم. راستش ترسیدم دوباره... 
عصبی میشم وقتی بی انصافی بقیه رو میبینم. یعنی میشه مردم بدهیاشونو صاف کنند ما یکم خیالمون راحت بشه. خسته شدم پس کی درست میشههههه. 
میشینم تو خونه همش پای شبکه خبر. هیچ کاریم ازم برنمیاد جز غصه خوردن خدا خودت کمک کن. 
خستم....خسته از حرف زدن....خسته از غصه خوردن....خسته از بغض کردن وگریه کردن...
خسته از بحث کردن و تلاش کردن...خسته از اعتماد کردن و دل بستن...خسته از زندگی کردن و نفس کشیدن
و خسته از هر چیزی که به این دنیا ربط داره , به دنیایی که دیگه دنیا نیست جهنمه
خیلی وقته بریدم ولی هنوز قوی ام , اونقد قوی که دیگه گریه نمیکنم و هیچی نگاه  سردمو گرم نمیکنه
میگن آدم مرده حس نداره , میگن یه رباط بی رحمه و احساس حالیش نیست ,
من یه روح یخی و مردم تو یه جسم متحرک که داره نفس م
توی گرمایی که اگر به صوت صامت و ثابت زیر آسمانش می‌ایستادی، می‌توانستی مغز پخته شده‌ات را در بیاوری، لای یک ساندویچ بگذاری، رویش سس بریزی و بخوری، نیم ساعت در مرکزی‌ترین تابش نور خورشید منتظر سرویس بودم تا بیاید و مرا از طویله‌ای که اسمش مدرسه بود نجات دهد. امتحان آخر خرداد ماه، حکم یک آتش بس پرکشتار است. سرویس نیامده بود و من تلوتلو خوران راه را کج کرده بودم سمت خانه که برادر همکلاسی‌ام با موتوری که خود همکلاسی هم پشتش نشسته بود کنارم ا
همین چند روز پیش بود که از شرایط گله داشتم و قرارم با آدمی به هم خورده بود یا درواقع او زده بود زیر همه چیز. خیلی بی‌انگیزه و اتفاقی رزومه‌‌ام را برای کسی فرستادم و همان روز قرار مصاحبه گذاشتند و همان روز تماس گرفتند که فردا بیا سر کار و یک هفته آزمایشی کار کن. همینقدر ناگهانی و سریع. راستش شرایط بدی نیست و خیلی بهتر از قرار به هم خورده قبلی است اما نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم و یا درواقع هنوز هم نمی‌توانم به چیزی خوش‌بین باشم.
امروز روز اول ک
انقدر دیگه خسته و بی اعصابم که کیبرد رو گرفتم تو بغلم و تایپ میکنم
از بس رفتم تو سایت دانشگاه و این دو تا نمره نکبتی رو نذاشته بودن...بس کنین دیگه استادای دیوووونه !!!!
زیر لفظی میخوان واسه دوتا نمره ...
امشب آخرین فرصت نهایی کردنه و اینا حوصله اعتراض دانشجو جماعت رو ندارن !!!!
من که میدونم راس ساعت 11و 55 دقیقه همه نمره هارو میذارن و بعدش نهایی میکنن...همه نمره های بی منطق و عدلشونووووو!!!!
خیلی نامردیه ...خب اعتراض حق ماست ...چرا اینطوری برخورد میکننن؟؟
راستش الان چشمم می سوزه از اشک.. دلیلش چیه نمیدونم. شاید یه بی عرضگی... ناتوانی... چمیدونم... حسرت به کسایی که فردا کنکور میدن و خلاص میشن و من هنوز هیییییچم. نه هیچی بارمه نه میخوام باشه نه میتونم... عقبتر از همه ام داغونتر از همه ام بیخودتر از همه ام و خسته ام از این خستگی ها که تموم نمیشن. از این اشکا که یه روز بالاخره غرقم میکنن و حالم بهم میخوره از هرچی که انتخابش نکردم.
ببار بارونروطن خسته منببار اروم ببار ارومرودل شکسته منمنم مثل تو گرفتممنم مثل تو باریدمببار بارونکه منم یه جوری خستمخسته از خودم از دلمخسته از این دنیامخسته م خسته گیام من می مونم زیر بارونببار بارون ببار اروم
✒میلادشکیبا 
استامینوفن کدوئین خوردم، کمی دردش کم شد لیکن نمی‌دانم این تسلی قرص است یا اراده به یه ورش شدنم!
اما راستش سرم که خلوت میشود جای زخم دوباره مور مور می‌شود، تیر نمی‌کشد فقط مور مور نی‌شود و من دارم فکر می کنم که همه‌اش بخاطر علافی بود...
بگذریم...
هی اپ‌ها را بالا و پایین می‌کنم و هی مطمئن می‌شوم بلاکم و باز سراغ اولین اپ می‌روم و تکرار... باید گذشت .. زندکی ادامه دارد بی ح ، م ، آ، و و و اما ح راستش خیلی دوستم داشت حیف شد ... بگذریم برم کپه‌ی مرگم
من انقدر به دنیایِ خودم عادت کرده بودم که وقتی تو یه جمعی بودم همه سلول های تاریکم مثل بمب منفجر میشدن و انقدر سروصداهای مغزم زیاد میشد که فقط میخواستم فرار کنم بدوم بی مقصد فقط بدوم..
گاهی وقتا انقد از دنیام و تاریکی هاش خسته میشدم که فقط میخواستم دو دستی آدمایِ دنیامو نگه دارم..حس جنون بهم دست میداد..میخواستم کله مو بکنم بندازم دور..
کلمه ها ..
خودم..
دوست دارم خودمو رها کنم
رویاهامو
و متلاشی بشم ..
من زندگی رو نمی فهمم ...
ا ی ن ح س ن ف  ر ت م
چشامو
از طبقه دوم ساختمان آجری کتابخانه به شکوه شورانگیز دریا نگاه می‌کنم ، امروز سومین روز طوفانی دریاست که در اوج عظمت و ابهتش اما رنگ قهوه‌ای به خاک آمیخته‌اش در ذوق می‌زند!
خیره می‌شوم به امواجی که خروشان به صخره‌های سنگی ساحل می‌کوبند، خرد می‌شوند اما لجوجانه‌تر به بازی ادامه می دهند ؛ سرکشی‌شان تا جایی پیش می‌رود که حتی صیادان و مرغان دریایی، رفیقان همیشگی دریا هم توان نزدیک شدن را ندارند، دریا می‌ماند یکه و تنها، خودش و خودش!
خوب ک
شرایط وحشتناکیه ادم ها میمیرند هرروز تعداد مرده ها بیشتر میشه و ادم های بیشتری مبتلا میشن هر آهنگی که مربوط به بهار و عید باشه رو دانلود کردم و باهاشون بغض میکنم با اهنگ های ایرانِ من هم همینطور اما یه آهنگ افغانستانی هست به اسم سرزمین من با اون بیشتر از همه گریم میگیره برای ایران برای کابل برای سوریه برای ما ادمها که توی لجن خاورمیانه دست و پا میزنیم . معلوم نیست کنکور چه زمانیه و راستش من واقعا خسته ام از هیچ کاری نکردن و درعین حال استرس داش
میدانی؟ از من چیزی نمانده. مگر یک نفر‌چند بار می تواند بشکند و خرده هایش را به هم بچسباند و دوباره بشکند؟ من خسته هستم. خسته تر از‌ این که دوباره جمع کنم خرده هایم را. ضربه ی سختی بود. عمیق بود و محکم! تا مغز استخوان دلم را شکافت. 
راستش را بخواهی، فکر نمی کنم من دوباره تکرار شود. حداقل منی که انقدر عاشق میشدم. فکر نمیکنم احساسم تکرار شود. تو اما قطعا تکرار خواهی شد. دنیا پر است از ادم های مثل هم. اما احساس من به تو قطعا تکرار نشدنی بود...هست؟ نمیدا
کانال ما در سروش دنبال کنید
❄❄❄❄
خسته اماز نگفته هادلشوره دارماز خط بی پایان توبعضی وقتا دلم کمی سکوت میخوادوقتی همجا سکوت است دلم یکم پرتوقع میشوداون وقت اغوش گرم تورا میخوادبرای همین از این روزها سرگردان خسته امارسالی #شیما_عبادی
راستش اولین باری که تهران این مدلی میدیم خیلی خسته کننده بود وقتی چهره عبوس و ناراحت آدما تو خیابون تو مترو میدیدم یه حس بهم میگفت چی شده  اینجا شبیه یه کابوس بود .شب که داشتیم تو خیابون قدم میزدیم باره اولی بود که گربه ای رو میدیم سوسک بخوره اونم به شکل زنده  هنگام فرار سوسک  .اصلا  هر اتفاقی که اون روز افتاده بود با دیدن این صحنه به کل از ذهنم اون لحظه به  فراموشی رفت .
پی ن : هوا شهر تهران خفس نمیشه نفس کشید .
Artist: Ryan Stewart | Music Name: A Distant Storm | Genre: New Age/Piano | Released: 2019 | Ryan Stewart - A Distant Storm
هنرمند: رایان استوارت | نام موزیک: طوفان دور | سبک: نیوایج پیانو | تاریخ انتشار: 2019 | ملیت: آمریکا
دانلود آهنگ بی کلام (رایان استوارت) Ryan Stewart با نام (طوفان دور) A Distant Storm
ادامه مطلب
نمی‌دونم چقدر با کانال سروتاب و فعالیتش آشنایی دارید. سروتاب، روزهای اول با هدف تبادل و فروش کتاب‌های دست‌ دوم ایجاد شد. کاری که بیشتر دلی بود و البته هدف‌‌گذاری‌های مشخصی هم داشت. با این وجود، پس از چد ماه فعالیت، به اجبار برای مدتی با یک تعطیلی درازمدت رو به رو شد.(بخوانید، مدیرش ضعیف بود و خسته بود و زندگی خسته‌اش کرده بود و مدتی درگیر هزار و یک کار بیخودی بود.)
راستش چند روزی هست که به فکر راه‌اندازی دوبارۀ کانال سروتاب افتادم. این بار
پویانمایی پرنده طلایی
 
داستانی که قسمتی از آن مربوط به امام رضا (علیه السلام) میباشد.
 
پرندۀ طلایی یک کبوتر آزاد به نام طوفان است که در پی یک جای مناسب برای زندگی راه بسیار طولانی را طی کرده است.
«طوفان» از راه دوری می‌رسد و با «نقره»، «مهربان»، «سفید»، «عمو دانا» و سایر کبوترهای شهر جدید دوست می‌شود. او شهر آنها را برای زندگی مناسب می‌یابد، غافل از اینکه دوستان جدیدش برخلاف نظر او، این شهر را محل مناسبی برای زندگی نمی‌دانند و قصد دارند آ
من واقعا خسته ام. 
قبل از عید واقعا فعال بودم، کتاب میخوندم و خیلی کارها را با قدرت و سرعت پیش میبردم. اما هرچه میگذره، هرچه به کنکور نزدیکتر میشه، من خسته تر میشم...
خب خستگی هم دو نوعه... روحی و جسمی. من واقعا قوی هستم، یعنی دلیلی برای عقب کشیدن نمیبینم. ولی در بدترین روزهای زندگیم که تا به حال تجربه کردم به سر میبرم. 
یعنی از لحاظ هوشی کم نمیارم، روحی کم نمیارم، خیلی قوی هستم ولی خسته ام...
وقتی میبنم از غم و غصه های جوونایی مثل من پول درمیارن
وق
سحردرمسجدکوفه علی طوفان ایمان است/برای وصل برایزد ندایش فزت ازجان است/شده محراب آن مسجد زخون فرق اورنگین/صدای جبرئیل آنجا نشان ازچشم گریان است/برای امت احمد به ناگه یک بلا آمد/دوباره بی پدر گشتن برآن خیل یتیمان است/زندتیغ ستم دشمن عدالت را که حیدربود/برای شیعیان اشکی زچشم هرمسلمان است/عزابرپاشده اینک زداغ حضرت حیدر/که تقدیرخداوندی برایش وصل جانان است/بیاید یوسف زهراکه مرهم برعلی باشد/ظهورحضرت مهدی برای درد درمان است/
یک روزهایی می آیند که از گفتن "خسته شدم"هم خسته می شویم!!!
یاد میگیریم که هیچ کس در این دنیا نمیتواند برای خستگی ما کاری کند
هیچ کس نمی‌تواند برای رفیق از دست رفته ما شناسنامه المثنی گم شده توی سفر استاد بد اخلاق که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد دندان های خراب از عصب کشی شده و ... است
یک روزهایی می آیند که از گفتن "خسته شدم"هم خسته می شویم!!!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم
از اینکه امروز گل های شمعدونی گل داده ان
فکر کنین بعد کلی سختی کشیدن دوباره درگیر یک چالش جدید بشین و کاملااتفاقی متوجه یکسری پیام بشین که در مورد شماست ( و دد مورد شما به خانواده هشدار میدن !)و شما هم با این که امکانش رو دارین به خودتون اجازه چنین کاری رو ندین که برین پیام ها رو چک کنین و بلا تکلیف بشینین که ببینین چه بلای دیگه ای قرار سرتون بیاد ، تا کجا قراره تحت فشار باشین و برای عقایدتون بجنگین و پنهانشون کنین :)))))
فقط میتونم بگم خدایا تنها امیدم اینه که حواست هست ، هر چی که خودت صل
دیروز با یک تازه آشنایی سکس چت داشتم و سبک شدم. هورمون‌هام بهم ریخته و دچار شیدایی جنسی‌ام. شب غمی از دوری ح داشتم. و در کل دیروز افسرده حال بودم چون خسته‌ام از این علافی. بی‌هدفی، بی‌برنامگی.
میم میگه باید هدف داشته باشی و مدام بهش فکر کنی، اینجور که چه چیزی تو رو می‌تونه به هدفت برسونه؟ الزاماتش رو دنبال کنی؟ هدف مثل خوره به جونت باشه.
راستش فعلا هدفم دکتری و رفتن از ایران هست. و در مرحله‌ی بعدی داشتن تزهای بزرگ در فلسفه. چطور له اینها بای
به دغدغه های ده سال قبل تا الان فکرمیکنم راستش رو بخوای تمام اون روزا گذشتن و چی مونده ازشون ؟!
یه من!
دغدغه این یک سال گذشته  خیلی ناشناخته بود
  توبرنامه زندگی من همچین چیزی نبود
ولی کدوم قسمت زندگی شبیه برنامه های ما بوده ؟
روزهایی با مزه شاد وغمگین زیادی گذشته
روزهایی که حس بینهایت داری  .خوش حال       گیج      
روزهایی که با قشنگترین لبخند زندگیی بیدارمیشی
روزهای تلخی که مزه دروغ رو میچشی.دروغی که حتی به دروغ بودنش شک داری .از غصه دلت میخ
 حس اون کسی رو دارم وارد یه غار تنگ شده . و هرجی جلو تر میره مسیر لیز تر و پرشیب تر میشه . اول که وارد غار شده ، به امید یه گنج خیلی با ارزش وارد شده . اما هرچی میره جلوتر ، فکر و خیال گنج با ارزش کمرنگ تر و کمرنگ تر میشه . اما مشکل فقط گنج نیست ، مسیر غار داره لیز تر و لیز تر میشه و با هر قدم اشتباهی که بر‌میداره ، لیز میخوره و چند قدم به عقب برمی‌گرده . و این کار حسابی کلافه‌ش کرده . وقتی لیز می‌خوره ، عصبی می‌شه و دست و پا می‌زنه اما فایده ای نداره
من ترکم کرد، مرا از خود راند و من مشتاق تر شدم برای بدست آوردنش. راستش را بخواهی ه غرورم برخورد، او من را همانگونه که هستم دید. یک میانمایه، ک مبتذل، یک مدعیِ تو خالی. غرورم شکست، دست و پا زدن اما راستش حق با او بود من همه‌ی اینها و بسا بدارم. چه خوب که فهمیدم و کاش به یادم بماند. تا ندانم تلاش ممکن نیست. ولی کاش برگردد. 
بله مبتذل و میان‌مایه‌ام. تلاش می‌کنم بالاتر بکشم این من را اما نه وعده‌ی رضایت دیگران، صرفا برای خودت. یاد دار.
مت ترکم کرد، مرا از خود راند و من مشتاق تر شدم برای بدست آوردنش. راستش را بخواهی به غرورم برخورد، او من را همانگونه که هستم دید. یک میانمایه، یک مبتذل، یک مدعیِ تو خالی. غرورم شکست، دست و پا زدن اما راستش حق با او بود من همه‌ی اینها و بسا بدترم. چه خوب که فهمیدم و کاش به یادم بماند. تا ندانم تلاش ممکن نیست. ولی کاش برگردد. 
بله مبتذل و میان‌مایه‌ام. تلاش می‌کنم بالاتر بکشم این من را اما نه به وعده‌ی رضایت دیگران، صرفا برای خودت. یاد دار.
موزیک درمانی و غذا درمانی تا حدی جواب داد. تا حدی هم نه. دیشب و امروز "ب" خیلی سعی کرد حواس منو پرت کنه و حالم رو خوب کنه. "سین" هم چند روزیه که حالش چندان خوب نیست ولی من با این وضعیت خودم نمی تونم کمک خوبی براش باشم. بیرون صدای رعد و برق و بارون میاد. اگه امروز می رفتم دانشگاه تو این طوفان گیر می کردم. ده دقیقه دیگه ساعت رسمی کلاسایی که نرفتم تموم میشه و من دارم حساب می کنم که چقدر درس خوندم :/ به اندازه یکی از سوال های عملی. حداقل با حاشیه های دانشگا
خسته ام. دستم به هیچ کاری نمی‌رود. توی خودم فرو رفته‌اند. دلم می‌خواهد یکی عاشقم شود و دوستم بدارد. خسته ام از این دنیای تنهایی. و آخر چه کسی کسی را چنان که ارسطو می‌گوید دوست خواهد داشت؟ نه این جهان، جهان من نیست. این جهان پر از نقص است و من حقیقتا از اینهمه نقص در جهان دلزده‌ام. امروز شنبه هست. کاش امروز که کتابخانه می‌روم کمی بیشتر تلاش کنم. دلم می‌خواد دکتری بخونم آی‌پی‌ام کاش...
با خودتان نمی گویید میچکا کجا است؟! چرا این روزها این همه کم حرف شده است؟! آن هم میچکایی که گذشته ی گل و بلبل را مدام نقد می کرد حالا این حالِ افتضاح را چرا تاب آورده؟! نکند فکر کنید که طرفدار پرزیدنت است. که از اولش هم نبود و تنها افتخار این روزهایش هم همین است. یا شاید فکر می کنید ذوق آمدن عضو جدید زندگی میچکا و تاج سر است که این همه بی اختیارش کرده است و کم حرف! ولی نه جانم. میچکا این روزها خسته است. خسته. خسته و خسته. خسته نه از کارهای بی شمار خان
سلام امیدوارم حال همه تون خوب باشه
راستش من آدمی بودم که سعی میکردم با همه مهربون باشم به همه کمک کنم؛ به آدم ها لبخند بزنم از بچگی اینجور بودم؛ ولی دنیا و آدم هاش خوب باهام رفتار نکردن؛ بعضی از آدم ها خوش شون می اومد از اخلاقم ولی خیلی ها هم مسخرم میکردن؛ سر به سرم میذاشتن؛ کم کم سردم کردن.
الان خیلی وقته از گذشتم دارم فرار میکنم؛ اما خاطرات بد و مسخره کردن آدم ها میاد جلو چشمم و عذابم میده؛ همه ش دوست دارم برم جایی که تنها باشم و فرار کنم از دن
ما خسته ایم ! خسته به معنای واقعی
دلهای ما شکسته به معنای واقعی
ما لشکریم ! لشکر پخش و پلا که دید ؟
خیلی ز هم گسسته به معنای واقعی
این زخم سجده نیست به پیشانی ام رفیق
جای دریست بسته به معنای واقعی
از بادبان نخیزد و از ناخدا ، بخار
کشتی به گل نشسته به معنای واقعی
تنگ است جای ما و چنین است حال ما
باغی درون هسته ! به معنای واقعی
در کوچه پس کوچه‌های ذهن ول می‌گردم و دنبال یک نشانه‌ام که شوق و میلی برای زندگی در دستانم بگذارد. خسته‌ام، خیلی خسته، دلم هیجان و آدرنالین و جوانی می‌خواد‌. هنوز با خودم و سنم و محدودیتم کنار نیامده‌ام. خسته‌ام از این اوضاع و سردرگمم و افسردگیم بیش از آنکه هورمونی باشد ناشی از بی‌هدفی و بی‌انگیزگی‌ست.
راستی من از زندگی چه می‌خواهم؟ شاید هنوز امیدوارم که شق القمری کنم و این عذابم می‌دهد. راضی نمی‌شوم و این پرفکشنالیسم خود اشتباه زندگ
بعد از اونهمه آبغوره گرفتن بالاخره کمی خوابم میبره.
بیدار میشم و اینطرف و اونطرف را نگاه میکنم که ببینم کجا هستم و چه وقت از روزه .
شب و روزم را قاطی کردم .
حسابی گرسنه ام . نه صبحانه خوردم و نه ناهار .خب راستش چیزی نبود که بتونم بخورم !
به نقطه ای از زندگی رسیدم که اگر خودم واسه خودم کاری نکنم هیچ خبری از چیزی نخواهد بود !
بالاخره انتظار به سر رسید . دیگه حوصله ی نق و گریه ندارم . راستش حالشم ندارم . دگمه ی pause را میزنم تا بعد ...
حس میکنم حالم بهتره . ن
  ...good friends are like stars, you dont always see them but you know they are there
 
...typing
چه راه بلندی آمدیم ... و خسته نشدیم ... ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها قدم زدیم و بازهم خسته نشدیم ... سلام هایمان تکراری شده بود و خداحافظی هایمان بی معنی ... فعلا گفتن هایمان، الکی ... خسته نشدیم ... حتی خواب هم حریفان نشد و نتوانست پلک هایمان را گرم کند و قلب هایمان را سرد ... هیچ چیز ما را خسته نکرد ... هر روز یک ساعت، یک زمان ... خسته نشدیم ... زمان هم حریفمان نشد، تنوانست صحبت هایمان را کوتاه کند و دل ه
طوفان غم زکوفه برکوچه دل آمد/ازماتم ولایت مجلس ومحفل آمد/اشک بصرکه کم شدخون دیده راگرفته/اندر فراق حیدرآن مردعادل آمد/زهرازاین مصیبت با مصطفی بگرید/خون خدازفرق مولای کامل آمد/محراب کوفه اینک از خون اوخضاب است/ازمجتبی وزینب گریه به حاصل آمد/الهام غم گرفته چون کربلا زحیدر/اشک حسین عطشان برجان ساحل آمد/ای بی وفا زمانه بامرتضی چه کردی/سوی یتیم کوفه غم راچه نازل آمد/گریه زچشم مهدی بانائبش چکیده است/ناگه ظهورمولابر شیعه نائل آمد/
شش سال پیش در همین روز در اصفهان نوشتم:
افسانه‌ها را دوست دارم. اول که باهاشون روبه‌رو میشم، نیتم فقط خواندن و لذت بردنه ولی اونها توی ذهن و روحم می‌مونن و بعد در شرایط مختلف متوجه می‌شم که دارم موقعیت خودم در اون مقطع را با استفاده از اونها بازسازی می‌کنم.امروز به دلیلی خیلی به هم ریخته و آشفته و ناامید شدم، کنار زاینده‌رود خشک قدم زدم. افکارم جهت مشخصی نداشت. خودم را بهشون سپرده بودم و اونا منو به این سو و آن سو می‌کشیدن. یکدفعه خودم را د
اولین قدم در روند بهبودی خیانت همسر ، تأیید تأثیر کامل خیانت است تا بتوانید یاد بگیرید که طوفان احساسی را که شروع شده است آرام کنید. افرادی که دچار آسیب دیدگی شده اند ، معمولاً بین دوره های بی حسی و احساس غرق در نوسان هستند. با کاهش شوک اولیه ، کنترل ناپذیری روحیه بر آنها چیره می شود. هنگامی که برای اولین بار خیانت همسر تان را کشف کردید ، ممکن است عصبانی شوید ، سپس به سکوت حیرت آور عقب نشینی کنید. با این حال ، به عنوان تأثیر خیانت همسر شما ، ممکن
بهرشیعه دررجب طوفان ماتم آمده/درشهادت نامه او بازهم غم آمده/حضرت موسی بن جعفر شدشهیدراه دین/از فراقش ناله هایی چون محرم آمده/هفتمین گوهر برای دوستان اهل بیت/یاداز زنجیر وزندان اشک زمزم آمده/میشود باب الحوائج کشته درسجن بلا/مجلس سوگی برای او فراهم آمده/زمزم دلدادگی شیعیان کاظم شده/بهرایمان وولایت حبل محکم آمده/تسلیت برمهدی او درفراق حضرتش/برمصیبتهای کاظم بازمرهم آمده/
خسته ام 
دلم عجیب گرفته 
یه عالمه درس مونده که باید بخونم و من دلم میخواد بشینم یه گوشه زار بزنم 
ادما وقتی خستن ، وقتی دلشون گرفته چی کار میکنن حالشون خوب بشه ؟! من باید چی کار کنم حالم خوب بشه 
دلم میخواد از خودم فرار کنم  
میترسم نمیدونم از چی اما میترسم 
لعنت به تکرار
دلم بارون میخواد 
خسته ام 
یا رحمان 
من یه آدم زود رنجم و آرام و البته خسته ... 
من یک فاطمه ی خسته م این روزا تا یک فاطمه ی خوشحال 
حالم از این روزا داره بهم میخوره اما مجبورم به اظهار خوب بودن ... 
من جایی باختم که فکرکردم دارم به آرزوهام میرسم ... 
من خیلی وقته صبر کردم و خسته شدم 
اما انگار باز هم باید صبور باشم 
و تنها تو خدای مهربان من از دل ها و رفتار ها و قصد های آگاهی 
و دلم فقط به بودن خودت گرم میشود از سردی این روزها 
موقعه ظرف شدن بهت گفتم پناه من فقط خودتی خدا 
و تا
شونه‌های کوچیکم خسته‌س.
گرفتارم و دلم زار زار گریه کردن می‌خواد و اعتراف به هیچی بودنم.
شونه‌های کوچیکم خسته‌س.
دلم می‌خواد زار بزنم...
دلم یک گریه‌ی آسمانی تر از فکرهای مشوش این روزها می‌خواد...
میخوام موقع خواب دنیام رو و عزیزانم رو به تو بسپارم.
شونه‌های کوچیکم خسته‌س...
خدا رو شکر که ماه رجبِ عزیز هست این ایام...
خُب خیلی مفتخرم که الآن مستند زندگی تیلور سویفت عزیز رو دیدم. راستش خیلی الهام بخش بود. از بچگی میدونست چی میخواست و همه ی توانش رو گذاشت، اصلاً مگه ممکنه شخصی هر چیزی که داره رو ریسک کنه و تهش نشه؟! تیلور از لحظه های خیلی سختی عبور کرده... از تحقیر شدنش توسط کانیه وست ، تازه جلوی اون همه آدم، تازه وقتی هفده سالته و حساسی :'( تا سرطان مادرش، تجاوز جنسی و... چه قدر واکنش ها و تصمیماتی که توی زندگیش داشته بود هوشمندانه بود... واقعا اسطوره گونه بود. نمی
خودتون جمله سازی کنید دیگه 
حال دلمم تعریفی نیست آسنتراها را گذاشتم کنار یعنی راستش تموم شدن 
یعنی راستش این آخریا تق و لقی می خوردم 
Major Depression? نمی دونم 
Depression اما هست می دونم 
دل و دماغ سه تار رو اصلا ندارم 
دل و دماغ نقاشی رو که اصصصصصصصصصصصصصصلا :/ 
نمیدانم چرا اینطوری شده ام!کلا باران که می‌بارد، حال دلمان به هم می‌خورد...نمی‌فهمم چرا اینطوری میشوم... اصلا یهو همه خاطراتت، همه حرف هایی که در ته قلبت مانده، همه و همه یهو زنده می‌شوند...یهو همه حرف هایی که دلت میخواهد بزنی و از خاطر برده ای، یهو، همه و همه، زنده می‌شوند...کاش دیگر باران نبارد!...یا لااقل اگر می‌بارد،...آرام ببارد!... مراعات دل خسته مان را بکند... اخر گوشه دلمان کودکی، خواب رفته!کودکی که خیلی خسته است...خسته از زندگی..از دنیا با
نمیدانم چرا اینطوری شده ام!کلا باران که می‌بارد، حال دلمان به هم می‌خورد...نمی‌فهمم چرا اینطوری میشوم... اصلا یهو همه خاطراتت، همه حرف هایی که در ته قلبت مانده، همه و همه یهو زنده می‌شوند...یهو همه حرف هایی که دلت میخواهد بزنی و از خاطر برده ای، یهو، همه و همه، زنده می‌شوند...کاش دیگر باران نبارد!...یا لااقل اگر می‌بارد،...آرام ببارد!... مراعات دل خسته مان را بکند... اخر گوشه دلمان کودکی، خواب رفته!کودکی که خیلی خسته است...خسته از زندگی..از دنیا با
خسته‌ام از این شلوغی و روز به روز نو شدن معشوق‌ها دوربرم.
یه آدم تنها که از تنهاییش به سمت معشوق‌هایی فرار می‌کنه و هیچ کجا بقدری که نخستین معشوق دربرش به او ارزانی می‌کنه نمی‌یابه اما همچنان دست نمی‌کشه.
خسته‌تم از این تنهایی و هرزگی... از این بی تفریحی... از این سکوت مطلق جهان... باید درس بخونم ... باید تلاش کنم اما حسش نمیاد، صبح تا شب موبایل دستمه و هیچ .
خسته‌ام و افسرده و هیچ چیز جهان برام اندکی دلخوشی نداره...
- من از کسی نمی ترسم که هزار ضربه را یکبار تمرین کرده است، بلکه از کسی می ترسم که یک ضربه را هزار بار تمرین کرده باشد: موافقم
- طی چند روز آینده دو روز کاملا روستایی رو تجربه میکنم. (تا اطلاع ثانوی لغو)
- اینکه دورهمی دوباره میخواد پخش بشه خوشحال کننده اس.
- فک کن اسمت کابوس باشه: بنظرم که قشنگ میشه
- اگه خدا میتونست تا الان صد بار خودشو کشته بود، شاید تا حالا هیچوقت جدی بهش فکر نکرده، شایدم نمیتونه، شاید خدام ناقص باشه!!
- کتاب اونطوری حلش کرده بود و
این روزا ..
خوشحالم. بابت پیشرفت های درسی‌م ، اینکه اجازه ندادم از هیچ نظر به اردیبهشتِ پارسال شباهت پیدا کنه. همین که الان کارنامه ها رو نگاهمیکنم و لبخند میزنم و میگم این مدت دیگه رو هم بخونم همه چی تمومه ، یعنی راهمو درست اومدم .
این روزا خسته‌م .
بابت روزهایی که انگار تمومی ندارن. خسته م از اینکه طیِ ۸ ماه اخیر ، بعد از چشم باز کردن از تو رختخواب رفتم سمت قفسه کتابا . خسته م از همه ی دعوت های کوهنوردی و مهمونی و پیاده روی و بستنی‌خوری که مجبو
کافه‌چی شده‌ام. مشتری‌هایم هر کدام حالی دارند و هوایی. یکی‌شان همیشه شِیک می‌خورد، یا هات چاکلت، یا نهایت کاپوچینو مدیوم. می‌پرسم شب کدام است؟! سر می‌گرداند. نگاهم می‌کند. درنگ می‌کند. با صدایی به آهستگیِ نفس می‌گوید: «یه چیز تلخ‌تر... غلیظ‌تر... دارک... سنگین‌ترین چیزی که تو دست و بال‌ت پیدا میشه...» می‌دانم چه می‌خواهد. می‌روم. هنوز صدای نفس‌هایش می‌پیچد توی گوشم...
چشم‌هایم را باز می‌کنم. بی‌کافه‌ام، بی‌مشتری...
پ.ن: این‌جانب، از
- من از کسی نمی ترسم که هزار ضربه را یکبار تمرین کرده است، بلکه از کسی می ترسم که یک ضربه را هزار بار تمرین کرده باشد: موافقم
- طی چند روز آینده دو روز کاملا روستایی رو تجربه میکنم. (تا اطلاع ثانوی لغو)
- اینکه دورهمی دوباره میخواد پخش بشه خوشحال کننده اس.
- فک کن اسمت کابوس باشه: بنظرم که قشنگ میشه
- اگه خدا میتونست تا الان صد بار خودشو کشته بود، شاید تا حالا هیچوقت جدی بهش فکر نکرده، شایدم نمیتونه، شاید خدام ناقص باشه!!
- کتاب اونطوری حلش کرده بود و
دوباره بغض روی گلویم سنگینی می‌کند... خب دلم تنگ است راستش اما نمی دانم برای که شاید بیشتر دلم بیشتر از آنکه تنگ کسی باشد تنگ چیزی‌ست و همان دوست داشته شدن... درد می‌پیچد توی گلویم و مری به معده و دل و روده‌هایم می‌رسد و پخش می‌شود.. درد مثل خون است به همه‌ی اجزا سرک می‌کشد..‌ مخاطب جهانم را از دست داده‌ام و راستش باید بمذیرم که اساسا جهانم همین پیله‌ی تنگ و تاریک و بی‌رفت و آمد است. باید پناه ببرم به کدوئین دیگری و زندگی را از سر بگیرم و راس
و چه قدر خسته ام از «چرا؟»از «چه گونه!»خسته ام از سؤال های سختپاسخ های پیچیدهاز کلمات سنگینفکرهای عمیقپیچ های تندنشانه های با معنا، بی معنا...دلم تنگ می شود گاهی،برای یک «دوستت دارم» سادهدو «فنجان قهوه ی داغ»سه «روز» تعطیلی در زمستانچهار «خنده ی» بلندو پنج «انگشت» دوست داشتنی...
+مصطفی مستور
آخرش یک نفر از راه می رسد که بودنش ؛
جبرانِ تمامِ نبودن هاست ، جبرانِ تمامِ بی انصافی ها و شکستن ها ...
یکی که با جادویِ حضورش ، دنیایِ تو را متحول می کند .
جوری تو را می بیند ، که هیچ کس ندیده ، جوری تو را می شنود ، که هیچ کس نشِنیده ، و جوری روحِ خسته ی تو را از عشق و محبت ، اشباع می کند ؛ که با وجود او ، دیگر ، نه آرزویی می مانَد ، برایِ نرسیدن و نه حسرت و اندوهی برای خوردن ...
بعضی آدم ها ، خودِ معجزه اند . انگار آمده اند تا تو مزه ی خوشبختی را بچشی ، آم
روزی باد خسته از جهانگردی در گوشه‌ای از دشت زیر سنگی پنهان شد تا دیگر ابرها ، خورشید ، باران و خدا او را نبینند با خودش حس کرد که دیگر دلش طاقت آوارگی و حیرانی و سرگردانی را ندارد اما نخواست حس غمگین اش را با کسی در میان بگذارد پس از آن ابرها حرکت نکردند درخت برقص درنیامد بال شاپرک نوازش نشد و دنیا پر شد از یک آرامش تکراری،،، همه به دنبال باد می‌کشتند و باد به دنبال خودش به دنبال خانه‌ای برای آرام بودن احساس پیری می کرد  روزها گذشت کم‌کم زیر
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد آفتاب دیدگانم سرد میشد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی در کنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من ... همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
راستش اولش که فهمیدم شبکه آی فیلم دوباره مختارنامه رو گذاشته پیش خودم گفتم یا حضرت عباس!ولمون کنید تو رو خدا! بازم تکرارنامه؟؟؟ و پیش خودم علی رو در نود سالگی تصور کردم که در جمع نوه و نتیجه هاش نشسته و برای نودمین بار داره مختارنامه رو میبینه!
و الان ساعت دوازده شبه و من در کمال حیرت نشستم و مختارنامه میبینم و حتی دلم نمیاد خاموشش کنم بلکه این وروجک بخوابه!
 
نمیدونم این فیلم‌ رو زیادی قشنگ ساختن، یا موضوع فیلمه که انقد کشش داره که آدم از دید
 
باید توی کویر گم شده باشی و میان طوفان شن گیر کرده باشی تا تفاوت کویر و شن زار را بهتر بفهمی. 
در خواب گیر کرده در نمک زار طوفان گرد و غبار نمک شروع شد هر برخورد گرد با دست و صورتم تمام تنم را می سوزاند و کامم شور می شد .
زنی از دور دست فریاد میزد بچه اش نمرده و زنده است .
و
من از داغ نمک می سوختم و به خود می پیچیدم و می خواستم به آن زن بگویم می دانیم زنده است و چه خوب داد زدی که زنده است اینگونه جان و دلت کمتر می سوزد .
اما
دهان که وا می کردم داغ نمک ب
تاپیش از این اندکی دیرتر می رسیدم به سفره افطار و برای همین در جریان  صحبت هایشان قرار نمی گرفتم.
برای افطار که رفتم دیدم در حال غیبت هستند،روزه را افطار نکرده بلند شدم،چند دقیقه ای را به آشپزخانه رفتم و خودم را با شست و شوی دست هایم سرگرم کردم،یکبار،دوبار،سه بار،دیدم بی فایده است و صحبت هایشان تمام نمی شود و تنها آب را بی جهت اسراف کرده ام...
آمدم سر سفره ،صدایشان به قدری بلند است که نمی شود مانع شنیدن حرف هایشان شد...
کمی فکر میکنم ، ارام به گ
تحلیل المانیتور از احتمال جنگ بین ایران و آمریکا؛
آرامش قبل از طوفان در خلیج فارس؟
کمتر از سه هفته پس از ترور ژنرال قاسم سلیمانی توسط آمریکایی‌ها و سپس حمله موشکی ایران به پایگاه‌های آمریکا در عراق که به تلافی این ترور صورت گرفت به نظر می‌رسد تب جنگ در خلیج فارس فعلا فروکش کرده است. این احساسی بود که من بعد از بازدید از عربستان و امارات متحده عربی در ماه جاری داشتم.
https://www.entekhab.ir/
ادامه مطلب
 
 
نششته ام گوشه ترین گوشه ای از کلاس که میشناسم، هرازگاهی هم نیم نگاهی به چشم های استاد نعمتی یا به قول بچه ها " میثم جان" می اندازم زُل زده ام به تخته سیاه و به دستان استادی که دائماً برای فهماندن بیشتر ما، آنها را رقص کنان به بالا و پایین تکان می دهد بیچاره نمی داند که فقط چشم هایم هم سو شده است با دست هایش و آنچه باید همراهش شود جای دیگری سیر می کند هنزفری ام را از زیر روسری در گوش هایم جا داده ام؛ هرچه صدای استاد بالاتر میرود و به فریاد نزدک
دیگه اما خسته شدم. خسته شدم از دوییدن و نرسیدن. خسته شدم بس که واسه هر چیزی دویدم و تهش دنیا بم ندادش. مگه چیز بزرگی میخواستم آخه؟ هر بار که این سوالو از خودم میپرسم گریه امون نمیده. خسته شدم اما. واسه خودتون. نمیخوام. هیچی دیگه نمیخوام. دیگه نمیخوام بلند شم و حالم خوب شه. این بار واقعا دیگه دلم نمیخواد بلند شم. بلند شم که چی؟ هی دوییدن و نرسیدن که چی؟ عصری داشتم فکر میکردم که دیگه نمیخوام که خوب بشم. اینجوری راحت تره. بعد یهو یه نشونه دیدم. خوندم ک
دیشب توی خواب دعوایمان شده بود، حرف هایش
را قبول نداشتم و او روی درستیشان سماجت می کرد، آخرهای بحث صدایش را نمی
شنیدم، و مکث های طولانی افتاده بود لای حرف ها، حال خوبی نداشتم و تمام
مدت در حال رد ستیزه جویانه یکدیگر بودیم، بعد که بیدار شدم هنوز دلخور
بودم، حتی از اینکه نیست و ناچار نیستم نبرد بکوبم نفس عمیق کشیدم، از چیزی
خسته بودم، از چیزی در ارتباط با او عمیقا خسته ام...
چند
روز قبل ترش وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم بلوز کوتاهم را پای
از زندگی از این همه تکرار خسته اماز های و هوی کوچه و بازار خسته امدلگیرِ آسمانم و آزرده ی زمینامشب برای هرچه و هر کار خسته امدل خسته سویِ خانه تنِ خسته می کشموایا... از این حصارِ دل آزار خسته امبیزارم از خموشیِ تقویمِ روی میزاز دنگ دنگِ ساعتِ دیوار خسته اماز او که گفت: «یارِ تو هستم» ولی نبوداز خود که زخم خورده ام از یار خسته امبا خویش در ستیزم و از دوست در گریز
از حالِ من مپرس که بسیار خسته ام
محمدعلی بهمنی
پ.ن: از جنگ دائمی درونم خسته ام...
مردان بنده محبت هستند و نیروی محبت می تواند آن ها را به هر کاری ترغیب کند.
حال تصور کنید مردی خسته وارد خانه می شود وبا آغوش گرم همسر و یک استکان چای و چند جمله دلنشین مواجه شود . این حجم از محبت به راحتی خستگی چندین ساعته مردان را از تن آنها بیرون خواهد کرد.
خلق خوش ؛ ظاهر آراسته ؛ مهربانی در کلام ؛ درک خستگی ها ؛ سوال پیچ نکردن و.... از راس اموری ست که در هنگام ورود یک مرد خسته باید مورد توجه قرار گیرد.
مثلا اینستا دی اکتیو کردم که درس بخونم. وسعی کردم کار جدید نگیرم. اما راستش حوصله ندارم درس بخونم .دلم می خواهد این ترم بیخیال شم.کار کنم و فکر کنم.و تصمیم بگیرم .و راستش این قدر تاریخ ازمون جامع را نزدیک اعلام کردند که امیدی هم به خوندن ندارم.
پاییز خوشگل و بارونی پشت پنجره ایستاده  و من می تونم لباس خوشگل پاییزی بپوشم و حال کنم اما پتو گرفتم دور خودم و درس می خونم.
چقدر امروز جمعه بود...
سه شنبه یه راز بزرگ بود باید از خدا تشکر کنم واسه سه شنبه ...

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها